یه داستان کوتاه تو ادامه مطلبه
پیشنهاد میکنم بخونینش
قشنگه
توسط:BarBie
مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه
شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ،
همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او
توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ،
صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت
، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه
همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .
توسط:BarBie
من دیوانه نیستم فقط کمی تنهایم
همین
چرا نگاه میکنی
تنها ندیده ای
یه خانواده ی سه نفری بودن
یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
به دخترکوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه
که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.
اما مامان و باباش می ترسیدن
که دختر کوچولوشون حسودی کنه
و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که
پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن
اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ...
خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم میره ..........
توسط:BarBie